در این همه هیاهو


* دارم سعی می کنم طوری خودم را از وسط روزمرگیهای زندگی بیرون بکشم. بعد از اینکه دکتر صادقی کلی داد و بیداد کرد سرمون که وقتمون رو هدر می دیم و منسجم مطالعه نمی کنیم و همه دچار رخوت و افسردگی شدیم! نظر جالبی داشت در مورد این افسردگی همه گیر و معتقد بود افسردگی یک بیماری فوق العاده تجملاتیه چون وقتی حسابی درد و دردسر داری حتی فرصت نمی کنی افسرده بشی. درست میگه. وقتی فکر می کنم به روزهایی که توی مرکز مشاوره خرد زندگی کار می کردم می بینم خانمهای افسرده اکثراً خانمهای طبقه متوسط به بالا بودند که توی زندگی تکراری خودشون گم شده بودند. خانمها یا افراد طبقه پایین اینقدر درد و رنج داشتند و اینقدر باید تقلا می کردند برای زندگی که فرصتی برای افسرده شدن نداشتند!

* داشتم یک مطلب جالب از دکتر علیرضا شیری می خوندم. مطلب با یک مثال شروع شده بود. گاهی شده که با یک آدم ضعیف پینگ پونگ بازی کنید. کسی که اومده و بی قاعده بازی می کنه و کلی هم خیال می کنه بازی بلده. جالبه که نمیشه این افراد رو برد چون با قاعده بازی نمی کنن یا اصلا بازی نمی کنن. بعد از یک مدتی متوجه می شید که بازی شما هم شده مثل اون و اگر پیش یک حرفه ای بازی کنید متوجه می شید که سطحتون خیلی پایین اومده. زندگی هم همینه (نقل به مضمون). وقتی با آدمهای کم فهم معاشرت می کنیم که حرف حسابی برای گفتن ندارند جز غیبت و پشت سر هم زدن و صحبت از لباس و برند و... کم کم سطح تو هم پایین می یاد. از کتاب نخوندن ناراحت نمی شی. از ندونستن هم. از اینکه کلی کار عقب افتاده داری و کلی چیزهای مهم هست که بلد نیستی. بعد هم رک و راست بهت می گه داری بی غیرت می شی عزیزم! به مردنت ادامه بده! یا مثل یک بزرگ مرد از این وضعیت بیرون بیا و نذار زنده به گور بشی! 

درست می گه و این فرایند اینقدر راحت و سریع توی زندگی اتفاق می یفته که چشم باز می کنی می بینی دغدغه روزت شده اینکه چطور قرمه سبزی لعاب دار درست کنی. راست میگه. خیلی زود اتفاق می یفته و باید مراقب بود.

* سال پیش مثل امروز همه چیز رو جمع کردیم و رفتیم مالزی. واقعیت این بود که مالزی چیزی که من می خواستم و دنبالش بودم نبود. شاید هیچ جایی جز ایران چیزی که ما واقعا می خواهیم نیست. از تجربه مالزی  این حسرت برامون مونده که چرا ایران ما نباید حداقل مثل کشوری باشه که تازه 50 ساله شروع کرده و داره تبدیل میشه به یک قطب اقتصادی. تمام روزهای 6 ماه گذشته داریم حسرت می خوریم و فکر می کنیم که حق ما چیزی بیشتر از اینی هست که داریم تجربه می کنیم.

* دارم کتاب عذاب وجدان آلبادسس پدس رو برای بار دوم و به اصرار پونه می خونم. دارم فکر می کنم که حتی توی ذهن خیلی از زنها عذاب وجوان همیشه سهم یک زنه و وجدان راحت و بیداری که همیشه قصد خیرخواهانه کمک رسانی داشته سهم مردان! گاهی حتی فکر می کنم مردها وجدان ندارند! این رو اصلا به معنی بد نمی گم. منظورم اینه که آقایون وقتی تصمیم به انجام کاری می گیرند با تمام وجود فکر می کنند که اون کار و تصمیم در اون لحظه بهترین بوده در نتیجه کمتر پیش می یاد و یا پیش نمیاد که نگران و پشیمون بشن. شاید وجدان هم مثل خیلی از مفاهیم اخلاقی دیگه فقط برای زنها ساخته شده تا...

* فیلم زندگی خصوصی رو با کیفیت افتضاح دیدم. جدای از ساختار فیلم و روایت و داستان که به نظرم خیلی تند و عجولانه بود و بعضی جاها بخشهای مختلف زندگی شخصیت اصلی داستان چندان به لحاظ منطقی جفت و جور نبود اما با تمام اینها و با تمام اختصار اشاره جالب و در تمام این سالها منحصر به فردی بود از اتفاقاتی که توی زمانهای مختلف بر سر زنها آوار شده و می شه و توجیهات جالبی که همیشه می شه ازشون به سختی دفاع کرد! 

* آخر از همه مدتیه دارم فکر می کنم نیاز دارم به پیدا کردن یک روزنه تا کمی از پیله تنگی که دورم پیچیده شده خلاص بشم. حالم زیاد خوب نیست. حال روحم خوب نیست. طوری میان این همه هیاهو خودم را گم کرده ام. از آن آدم با گذشتی که آدمها را خیلی دوست داشت و از همه چیز آرام می گذشت حالا کمتر می توانم سراغ بگیرم. طوری خشمگینم و نمی دانم چرا. شاید به خاطر اوضاع و احوال این روزهاست یا گیر کردن در میان روزمرگیهایی که همه مان را طوری سرخورده کرده است. فقط می دانم که خشم دارم.

این شعر را چندین سال پیش فاطمه شمس سروده است. فاطمه را از دبیرستان فرهنگ می شناسم. مشهد بودیم و من یک سال بالاتر از او بودم. با استعداد بود و همان روزها هم زیبایی غزلهایش دلنشین بود. بعدها هم دانشکده ای هم شدیم و هر دو شدیم دانشجوی دانشگاه علوم اجتماعی دانشگاه تهران. حضورش را با نشاط و جنب و جوشی به خاطر دارم که مختص خودش بود. ازدواجش با محمدرضا جلایی پور و رفتنشان به آکسفورد از آن اتفاقاتی بود که دورادور برایش کلی ذوق کردم. بعد از سال 88 دلتنگی برای ما ماند، زندان سهم جلایی پور شد و تنهایی در غربت قسمت فاطمه. فاطمه را همواره دورادور دوست داشته ام. شعرهایش حرف دل خیلی هاست و این شعرش که هر چه می خوانمش باز هم برایم تازگی دارد و رنگ روزهای امیرآباد نشینی را. ممنون فاطمه جان که حرف دل ما را لحظه به لحظه به آفرینش می نشینی.

بوسه های لهجه‌دار

 آن روز سه شنبه بود

که من با لهجه چشم‌های تو را بوسيده بودم

و تو آرام روی لب‌های من بزرگ شدی.

 تو، من را يادت نيست

دختری از شهرستان

با چشم‌هايی که سياه نبود

و لب‌هايی که نجابت را به بوسه بدل می‌کرد‌

چه کسی می‌گويد: دختران شهرستانی ساده‌اند؟

وقتی اميرآباد، عاشقانه‌ترين خيابان دنياست...

 بيست ساله بودم

که لهجه‌ی غليظ خراسانی‌ام را

در شهر بی‌همسايه‌ی تو باد برد،

من حتی نامه‌هايم را

با لهجه‌ای مهجور و آرام می‌نوشتم

درست مثل جاده‌ای که به نيشابور ختم می‌شود

نامه‌هايی که پچ‌پچ‌شان بعدها

در کوپه‌های قطار تهران-مشهد پيچيد.

 تو من را يادت نيست

من سال‌ها راه می‌رفتم

تمام اميرآباد را

هر روز

با گيس‌های بلند فرفری

و خنده‌هايی که شهرستانی نبود

بلند بود، به بلندی برج ميلاد

و تمام طول شب را پر می‌کرد

و دخترکان غمگين خوابگاه را به رقص پای پنجره‌ها می‌کشاند

 امروز، نه سال بعد، سه شنبه بود

تو باز هم يادت نبود که باشی

و من دلم برای لهجه‌ام تنگ شد.

 نيم دايره : گاه‌گويه‌های فاطمه شمس