برای نگفتن از 21 شهریور...
امسال تصمیم داشتم ننویسم از 21 شهریور. دلم نمی خواست یادآوری کنم و سال به سال را بشمارم. روی دلم سنگینی می کند. اما وقتی دیدم محمد نوشته و اول نوشته اش هم عذر خواسته به خصوص از من خواستم تا شعرش را بگذارم. شعر محمد بازتاب ذهن یک کودک ده ساله است که خیلی محکم به دیوار کوبانده شد و خیلی زودتر از خیلی کودکان چیزهایی را دید که نباید. دوست داشتم دلم آنقدر بزرگ بود که می گذشتم اما نیست....
به نام پدر:
خاطراتی مهیب و غم آلود
خاطراتی زجنس شهریور
دست من را گرفت آن مأمور
با تشر گفت: برو این ور
ناگهان شب شد و سیاهی ماند
ناگهان صبح ما طلوعش رفت
من که ترسان ز هم همه بودم
مات و مبهوت فاطمه بودم
بس که فریاد می کشید آنجا
غرق در بغض و واهمه بودم
ناگهان داغ او به دلها ماند
ناگهان صبح ما طلوعش رفت...
برای امسال همین کافی است....
+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۴ ساعت 15:56 توسط فاطمه ظریف جلالی
|